دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

چی بگم

نمیدونم چی خطابت کنم؟!!!

دوست؟؟یا چیز دیگه!

از خبری که امروز درمورد مادرت شنیدم خیلی ناراحت شدم.اینقدر ناراحت شدم که توی نمازم زارردم.مخصوص مادرت رفتم گلزار و دعا کردم و اشک ریختم و اشک ریختم.راستش دروغ چرا؟یه کم هم خودم رو مقر میدونستم.میترسیدم نکنه حرص خوردنامون و حرص خوردنات رو به مامانت منتقل کردی و اون اینطوری شد؟...

وقتی فهمیدم سالهادرگیربوده و تازه الان متوجه عمق فاجعه شده خیالم راحت شدولی بازم دلیل نمیشه که ناراحت نباشم...

بهت پیام دادم.سعی کردم آرومت کنم ولی تو آروم نشدی.حق هم داری.از طرف دیگه اوضاع پسرعمه رو شنیدم بازم فروریختم...

نمیدونم چی کار کنم؟؟؟

وقتی تو اومدی تو زندگیم من تو اوج ناامیدی و گرفتاری بودم.اولین شبی که بهت فکر کردم بعد از مدتها ته دلم ذوق زده شدم.وقتی حرفت میشد دلم قنج میرفت!:)وقتی جدی جدی اومدی اون تصورات رنگ باخت.خیلی چیزا عوض شد.به میل خودم نبود.اولش به اصرارتو بود و دودلی من.بعدش دیگه میل منم بود ولی همیشه یه عذاب وجدان،یه نه بزرگ،یه ناامیدی توی دلم بود.بعدشم که دیگه...هیچی.

ماهردو به هم ضررزدیم نمیدونم کدوم کمتر کدوم بیشترولی از ته ته دلم از خدا میخوام مادرت شفا بگیره.از اون معجزه ها که فقط از دودست بریده ی "عباس(ع)" برمیاد.خدایااااا...

میشه برای شفای همه بیمارا یه صلوات بفرستید و یه حمد بخونید؟؟ممنونم از محبتتون.

چرا؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به قسمت اعتقاد پیداکردم

جدیدا بعد از خواب سردردای ناجوری میگیرم.فکر کنم به خاطر استرس و فکرای بیخودیه...

از یه طرف دارم روی خودم و احساساتم کار میکنم از یه طرف روی فرفری.ببینیم چی میشه!

تازگیا‌خیلی به قسمت و خواست خدا اعتقاد پیدا کردم.اینقدری که ایمان آوردم بدون خواست خدا برگی از درخت نی افته.اینقدری که مطمئن شدم اگه آخره آخره تلاشتم بکنی و خواست خدا نباشه نمیشه.چه میدونم یه جایی گند میزنی یا یه اتفاقی می افته یا به دلت می افته ولی هرچی که هست نمیشه!!!!

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار

حس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بررسی و تحلیل

یادمه زمانی که هنوز میم ز نرفته بود یه روز داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه.همینطور که داشت بارون میومد و منم به سختی رانندگی میکردم یهو یه عالمه احساس بد وجودم رو پر کرد.فکر کردم و فکرکردم و فکر کردم...نزدیک ۱ ساعت توی ماشین با شرشربارون اشکای منم میومد پایین.به این فکرمیکردم که میم ز چقدر با من فرق میکنه و چقدر خانواده بی منطقی دارم که احساسات من رو درک نمیکنن.با خودم میگفتم چرا من نباید با کسی باشم که دوسش دارم و بهش احساس دارم؟؟یعنی شرایط طرف مهمتر از احساس من به اونه؟؟؟؟چرا من نباید خوشحال باشم؟؟چرا فرفری نذاشت وقتی چندسال پیش که میم ل رو میخواستم باهاش ازدواج کنم؟؟؟اونم فقط به خاطر این که پولدار نبود!!!یادمه اون روز اینقدر حالم بد شد و اعصابم خورد شد که ناخودآگاه روی رفتارم هم تاثیر گذاشت و اومدم خونه و یه دعوای حسابی با فرفری کردم بعدشم از شدت سردردوحشتناکم به خواب پناه بردم!همین آدمی که من داشتم گله و شکایتش رو به خدا میکردم چند وقت بعد تبدیل شد به آدمی که از رفتنش گریه میکردم و پیش خدا نذرو نیاز میکردم که برگرده!!!نمیدونم اینو بذارم به حساب چی؟؟ به حساب بی منطق بودن خودم یا به حساب این که انسان نسبت به هرچی که گرفته میشه ازش حریصتر میشه؟؟شایدهم به خاطرسرزنش هایی بود که از طرف خانواده میشدم!یا شایدم وقتی از غالب ازدواج اومد بیرون و من به چشم یه آدم جدای از زندگیم دیدمش احساس کردم اونقدرام بد نیس!شایدم موقعیتش داره گولم میزنه و باعث میشه حس کنم شتابزده عمل کردم!

هرچی که هست من یه بار این اشتباه رو کردم و مگه یه آدم عاقل یه اشتباه رو چندبار تکرار میکنه؟؟؟

من ناشکری کردم و زیادی مته به خشخاش گذاشتم.به جای این که درست فکر کنم فقط به دلم توجه کردم بدون این که بخوام درست به اون آدم فرصت بدم که خودش رو نشون بده.هربار هم که میخواس این کار رو بکنه با بی توجهی من روبرو شد.چون من یه پیش زمینه ذهنی نسبت بهش داشتم.نمیدونم اون پیش زمینه درست بود یا غلط ولی هرچی که بود روی رفتارهای بعدیم هم اثرمیذاشت و این اصلا خوب نبود.

مطمئنم که اگر به گذشته برمیگشتم بازم همون احساسات بد رو نسبت بهش داشتم ولی اگه آینده رو دیده بودم و این پشیمونی رو احساس کرده بودم رفتارم خیلی فرق میکرد،احساساتم خیلی متفاوت میشد.

خدایا خودت کمکم کن اشتباه نکنم.خودت بهتر از هرکسی ته دل من رو میدونی و میدونی که ازت چی می خوام.تا وقتی اون حس مثبت رو توی دلم نندازی همچنان امکان لغزش من هست.پس اگر توی مسیر زندگیم دری رو به روم باز کردی که خیر هست کاری کن که ندونسته نبندمش و اگر دری رو به روم بستی که بازم خیر بود به اصرار خواهان گشایش اون در نباشم...

همچنان حس استرس باهام هست.وقتی فرفری و شوهرش راجع به این مسائل حرف میزنن از خودم بدم میاد.یه حس اضطراب همراه با خجالت مزخرف که حالم رو به هم میزنه ولی واقعیت اینه که نباید بهش بها بدم چون باعث نابودی زندگی خودم میشه.در حال حاضر تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه اول خدا بعدشم خودمم.

نباید آتو بدم دست اینا که یک عمر سرزنشم کنن.خدایا خودت کمکم کن و آنچه صلاح هست رو به دل اینا و خودم بنداز.آمین