دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

شرمندگی

بعضی وقتا شرمنده خودم میشم.این که چقدر خودم رو سرزنش کردم.چقدر روح و روان خودم رو آزار دادم به خاطر بعضی مسائل به درد نخور و از همه مهمتر آدمای به درد نخور.چقدر فرصت شادی کردن و درست زندگی کردن رو از خودم گرفتم.به خاطر یه مشت آدم به درد نخور که مثل گوسفند اومدن تو زندگیم و مثل گوسفند هم رفتن بیرون!ببخشید که اینطوری میگم ولی واقعا کلمه بهتر از این پیدا نکردم!!!من به خاطر یه مشت آدم عوضی چه ضجرهایی که به خودم ندادم و چه غصه هایی که نخوردم.کسایی که ...هیچی نگم بهتر.

خانومگل من واقعا شرمنده توام.

خداااا کمکککک

خدایا خودت یه کاری کن دشمن شاد نشیم هم من هم برادر.یا الرحم الراحمین

؟

نمیدونم چرا دارم وقت تلف میکنم با وجود این همه کار؟؟؟؟؟شما میدونید؟

نشونه

دیروز روز خیلی بدی بود.صبحش که امتحان رو افتضاح دادم عصر که برگشتم خونه حالم خیلی بد بود.گوشی فرفری رو برداشتم و داشتم بالا پایین میکردم دیدم شماره اون مردک هنوز توشه.بش گفتم اینو پاک کن پس فردا حالا میاد یه عکس دونفره از خودش میذاره دوباره دپ میشیم!:)) در جوابم گف به نظرت کاری کرده؟؟گفتم نمیدونم!!!گف خب پس خودت یه پیام بهش بده تا بفهمی!!!

من که از صبحش حالم بد بود با گفتن این جمله دیگه منفجر شدم!گفتم این چه حرفیه آخه؟؟من اینقدر بدبخت حقیر شدم که تو همچین حرفی بهم میزنی؟آخه اخلاقش رو میدونم وقتی یه منظوری رو نمیتونه واضح و رک به آدم بگه میندازه تو فاز متلک و شوخی تا حرفش رو بزنه.خلاصه که دعوامون شد دوباره!!!!

بعدشم شوهرش اومد و اونم جریان رو براش تعریف کرد.ولی انصافا حق رو به من داد.گف اون مردک عوضی اون سر دنیا داره عشق و حالش رو میکنه بعد شماها سرش دارید اعصابتون رو خورد میکنید؟؟؟کسی که اون حرفا رو درمورد اعتقاداتش زده به درد نمیخورده چرا نمی خواید اینو بفهمید؟؟؟این وسط هم فرفری گف من چیزی نگفتم لابد خودت از تموم شدن قضیه ناراحتی که حرفش رو پیش میکشی!!!!!

اینو که گف بغضم ترکید.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.حتی برام مهم نبود که داداشم تو اتاق داره حرفام رو میشنوه.حتی دیگه از شوهرش هم خجالت نمی کشیدم فقط گریه میکردم و می گفتم این چندساله که من رو بیچاره کرد.سر هر ماجرایی خون من رو کرد تو شیشه.من افسردگی گرفتم به خاطر حرفا و کارای این.هیچی نمیگف.عین یه آدمی که خودش هم میدونه مقصره.بعدشم شال و کلاه کردم رفتم گلزار شهدا.خیلی خلوت بود.روی یه نیمکت سرد نشستم و فقط گریه کردم.راستش رو بخواید گله هم کردم...خیلی...

گفتم من از کارم ناراضی نیستم ولی  این که راه برام مشخص نمیشه خیلی آزارم میده.این که مطمئن نیستم کارم درست بوده یا نه.این که اگر کارم درست بوده پش چرا اینقدر عذاب وجدان دارم .چرا نشونه هایی نمی بینم که بهم بگه انتخابم درست بوده؟اگرم غلط بوده پس چرا اصلا این اتفاق بیفته؟مگه غیر از این بوده که من از خدا خواسته بودم و کارم رو به خودش سپر ده بودم؟ مگه کربلا من ا زخدا نخواستم؟درسته توی دلم هم ناشکری کردم ولی یه دلیل مهمش همون بحث اعتقادی بود.یعنی واقعا خدا نمی تونست بهم نشون بده که این اونطوری که من فکر میکنم نیس؟نمی تونست خودش همه کارا رو پیش ببره؟چطور ممکنه آخه که من با وجود این همه دعا و نذر و نیاز و تلاش و کربلا و..بازم اشتباه کنم؟؟اونم اشتباه تو ی باورهام! اشتباه که البته ممکنه ولی مگه من انسان نیستم؟مگه انسان ممکن الخطا نیس؟چرا خدا جلوی خطای من رو نگرفت؟؟؟اگر خواستش در اجرای این قضیه بود و اراده به انجامش داشت که انجام نشد؟چرا ایقدر بد تموم شد؟؟اونم به خاطر دلیلی که دقیقا به خودش مربوط میشد!من که خیرم رو از خودش خواسته بودم.انتظا رداشتم اگرم به خاطر نادانیم دارم اشتباه میکنم جلوی اشتباهم رو بگیره...نمیدونم کاش یه نشونه ای یه راهنمایی یه راهی چیزی جلو پام میذاشتن که بفهمم کارم واقعا درست بوده؟؟؟؟؟


امروز

خب تا ۱۲ فقط ۷ ساعت دیگه مونده و برای نماز و شام وحموم سرجمع ۱ ساعت فقط وقت دارم. میمونه ۶ ساعت که ۳ ساعتش برا باقیمونده جزوه هست و ۴ ساعتش هم اون تمرینای کذایی.امیدوارم تموم بشه.فوق فوقش اگرنشد صبح یه ساعت وقت دارم می تونم بخونم.اگرم تموم شد که یک ساعت صبح رو می خوابم یا اگرم خوابم نبرد یه نگاه به قبل میانترم میندازم.دیگه به کتابو تینا نرسیدم.بیخیال.

وقتی میگم این فرفری استاد رو مخ رفتنه نگیدنه!امروز که داره میبینه من فردا امتحان دارمااااا!!!!یهو میاد میشینه ور دل من میگه فلانی بهم گفته پسر فلان کس که خیلی هم پسر خوبیه می خواد ازدواج کنه!میگم خب؟میگه هیچی رفته از دختر فلان کس خواستگاری کرده!میگم خب خوش به حالش مردم شانس دارن.حالا به من چه؟میگه هیچی آخه خیلی خوب بود فلان خانواده رو داره فلان کار رو داره و...کلیییی ازش تعریف کرده بعد میگه میدونی چرا سراغ تو نیومدن با این که تو رو هم می شناسن؟؟؟؟میگم چرا؟میگه به خاطر سنت!پسره گفته این سنی نمیخوام!!!!!!

با حرفاش به هم ریختم طبق معمول.ولی اصلا به روی خودم نیوردم هرچند ته دلم خون بود.بعدش هم دو سه تا گند دیگه زد که کلا عصبانیم کرد.

بیخیال حالا شب امتحانی نباید اینقدر احمق باشم که بخوام به حرفای شش من یه غاز این گوش کنم.بالاخره هرکسی یه قسمتی داره و یه روزی داره.من معتقدم ازدواج روزیه و خدا هم روزی رسونه.توی همه موارد هم من مقصر نبودم شاید در کل ۳ درصد از کل من مقصر باشم که اونم لابد یه حکمتی توش بوده و خواست خدا بوده وگرنه این همه دعا و نذر و نیاز و تلاش مگه میشه بی فایده باشه؟؟؟

من پاشم برم سر درس و امتحان.این چند ساعت آخرسرنوشت سازه!خدایا کمکم کن.