دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دوست عزیزم

نوشین عزیزم

دوست خوبم که امشب بهم دلداری دادی ازت ممنونم.درسته تو روانشناس نیستی.حرفای امروزت هم حرفای روانشناسانه نبود.ولی همین که از تجربیات خودت بهم گفتی و دوستانه باهام همدردی کردی ازت ممنونم.قبل این که باهات بیام بیرون از خدا خواستم که سینه تو رو برای درددل های من گشوده کنه.با وجود این که ناامید بودم ولی وقتی پیشنهادکافه رو بهت دادم خیلی راحت قبول کردی خدایا ممنونم که این سنگ صبور رو امشب برام فرستادی...خدایاخوشبختش کن  و یه کاری کن که همزمان باهم و در اولین فرصت  به مهمترین خواسته دلمون برسیم.آمین یا رب العالمین:)

یک شب پاییزیه سخت

دیشب یکی از بدترین شبای عمرم بود...

میم شین قرار گذاشته بود که با خانواده لعنتی تر از خودش بیان خونمون.مامان بیچاره یک هفته داشت خونه تمیز میکرد.کلی خرج رو دستمون گذاشتن.یه عالمه میوه و شیرینی و...بدتراز همه اونا خرجای اضافی که برای مبلا کردیم.بدوبدو آماده شدم  و لباس پوشیدم و چشم به ساعت دوختم.ساعت ۶ شد ۷.شد۸.شد۹.شد۱۰...نیومدن!!!به همین راحتی.از همه افتضاح تر تماسی بود که مامان با مادرش گرفت و خیلی راحت گفتن که نه ما قرارمون رو فیکس نکرده بودیم!!!و نمیدونم به عنوان بهانه یا هرچیز دیگه یه عیبی روی من گذاشت و خیلی راحت دروغ گفت!گف دختر شما گفته خجالتیه!!در حالی که من اصلا این حرف رو نزده بودم!!گفته بودم نه خجالتی هستم نه خیلی پررو!!خیلی ناراحت شدم.قلبم شکست.مخصوصا که خانواده خودمم ازم حمایت نکردن و بهم حمله کردن!که این حرفا چیه رفتی زدی!با گریه خوابیدم.واگذارشون کردم به خدا.همه اونایی رو که قلبم رو شکوندم.همه اونایی که به خاطر این که منو نخواستن دروغ گفتن و روم عیب گذاشتن.تمام کسایی که به ناحق قضاوتم کردن.هنوزم چشمام پر اشکه ولی سعی میکنم بغضم رو فرو بدم.خدایا روم نمیشه بگم ازت گله دارم ولی خودت میدونی که توقعم ازت خیلی بیشتر از این حرفا بوده و هست.کاش اینقدر پیش خانوادم ضایع نمیشدم...خدایا تا کی مقاومت کنم؟؟؟دیگه خسته ام...

گزارش دیروزم

دیشب عروسی مرمر خیلی خوش گذشت.اولش که وارد تالار شدم یه حس عجیب غریبی داشتم.بغض گلوم رو گرفته بود.حس این که رفیق جون جونیت عروس شده و همه این تشریفات به خاطره اونه ...وقتی داماد رو دیدم کپ کردم!!هم کلاسی خودم بود.راستش وقتی دیدمش فهمیدم که چقدر طرزنگاه من با بقیه متفاوته.من حتی دوس نداشتم با اون آقا هم کلام بشم!!!ولی دوستم با تمام وجودش راضی بود و خوشحال.مادرش که دیگه هیچی:))ما دوستاشم دیگه ترکوندیم:))از اول تا آخر مجلس وسط بودیم و قر می دادیم.از ته قلبم از خدا خواستم منم این روز رو برای خودم به زودی ببینم.بعدشم که دیدار با میم میم بود.این سری یه کم بهتر از سری قبلش بود.حس انزجاری که از الف الف داشتم در مورد این نداشتم.هرچند با دیدنش ذوق مرگ هم نشدم!حرکت جالبش که باهام تا خونه اومدحسم رو بهتر کرد ولی بازم نسبت به ظاهرش میلی ندارم.فعلا دو تا حس منفی رو ندارم.یکی حس ناراحتی و غم وجودی ناشی از حروم شدن و تفاوت زمین تا آسمونی و رفتارای بازاری منشانه ای که با میم سین داشتم ودومی حس خستگی زیادو بی حوصله شدن وچندش ناشی از حرف زدن با الف الف.هرچند که اینقدری که برای دیدن میم سین ذوق داشتم برای این اصلا نداشتم.

عروسی

امروز عروسی مرمره.خوشحالم که زودتر از من عروس شد.یکی از فکرای احمقانه ای که همیشه میکردم این بود که اگه من زودتر ازدواج کنم چطوری خبر ازدواجم رو بهش بدم؟!می دونستم که خیلی دوس داره ازدواج کنه.با خودم میگفتم اگه من ازدواج کنم و اون اصلا نکنه چی؟!!!!و حالا معادلات خدا جوری بود که امروز میرم و توی لباس سفید عروس می بینمش.در حالی که خودم هنوز یکه و تنهام:))