دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

آرامش محض

دوست داشتم به جای این که پشت میز اتاقم نشسته بودم و لپ تاپم جلوم باز بود و لیوان شیرکاکائوداغ دستم بود و به این فکر میکردم که الان برم سراغ کدوم کار عقب افتادم توی یه ویلا بودم کنار دریا.پنجره رو باز میکردم و صدای امواج دریا رو میشنیدم.یه نسیم خنکی به صورتم میخورم و گوش میدادم به صدای جیرجیر جیرکا.بوی خاک بارون خورده و چوب سوخته و نی زارهای کنار دریا میومد.بوی شمال...روی یه کاناپه لم داده بودم و یه لیوان چای گرم دستم بود.کلوچه لاهیجان رو باز میکردم و نصفش رو خودم برمیداشتم نصفشم میدادم به اونی که  کنارم نشسته.دستشو میگرفتم و چشمامو میبستم و با تمام وجودم خوشبختی رو حس میکردم.توی ذهنم هیچ دغدغه ا ینبود.همه چی مطابق معادلاتم پیش رفته بود.آینده روشنی پیش روم بود و ازش مطمئن بودم...خدایا چقدررر دلم آرامش واقعیه وقعی میخواد...

خجالت از خدا!

می خواستم بیام اینجا دوباره غربزنم ولی راستش روم نشد.دم غروب که بود یاد همین موقع ها دوسال پیش افتادم.آقای روباه بعد کلی امروز و فردا کردن من رو قال گذاشت و رفت با یه نفر دیگه!تقریبا ۶ ماه طول کشید تا با این قضیه کنار بیام.با این که هیچ رابطه خارج از عرفی بین ما نبود و کل حرف زدن ما شاید ۵-۶ جلسه بود ولی من بدجوری ضربه خوردم. بی تجربه بودم.همیشه خودم رو مقصر میدونستم. زندگیم به هم ریخته بود.مخصوصاپاییز که موقتا محل کارم هم عوض شده بود و کسی رو توی شرکت جدید نمیشناختم.بعدشم که عمل فرفری پیش اومد و من داغون شدم.یک باره تمام وجودم له شد.نیاز به گفتن نیس که آثارش بعدازچند مدت از لحاظ روحی و جسمی توی وجودم دیده شد.کمترینش یه عالمه موی سفید بودکه به وضوح معلوم بود!!!اون موقع من خیلی از خدا کمک می خواستم.نمیگم شرایطم عوض شدیا اتفاق خیلی خاصی افتادولی بعدیه مدت واقعاآرامش گرفتم و یه کم افتادم روی ریل.توی تهران برام خونه پیداشد.اونم با یه شرایط خیلی مناسب.تونستم به محل کارقبلی برگردم و استقبال خوبی ازم شد.دخترعمه ها کنارم بودن و باهاشون سرگرم بودم و از همه مهتر این که تونستم برم یه مقطع تحصیلی بالاتر اونم توی یه دانشگاه مطرح.همه اینا رو از لطف خدا و ائمه میدونم.وقتی یاد محبتای خدا می افتم خجالت میکشم ازش گله کنم.گله نمیکنم ولی دردل که میشه کرد.نه؟!!

این روزا خیلی استرس دارم.بهتر بگم شبا اینطوری میشم.چن سالی هس که اینطوری شدم.شب که میشه یه دلهره وحشتناک و یه احساس تنهایی عجیب غریبی میادسراغم.اینقدرکه حتی وسط خونه پیش خانواده هم که باشم بازم دردی ازم دوا نمیکنه.دست و پاهام یخ میشه و احساس می کنم از درون دارم می لرزم!!یه حس عجیب غریبیه که نمیدونم چیه!فکر کنم منشاش استرس باشه.امشب هم تا یه حدی اومد سراغم.استرس برنامه هارو دارم که هیچی ازشون بلدنیستم.استرس قرارپس فردابااستادراهنما.کنفرانس و سمینار.خدایا خودم رو به خودت سپردم.کمکم کن.

اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم.التماس دعا ازهمتون دارم توی این ایام...

دارم با خودم حرف میزنم

شهادت امام زین العابدین روتسلیت میگم

حجم  کارای عقب افتاده روانیم میکنه.وقتی میام بشینم انجامشون بدم اینقدر ذهنم شلوغه و استرس دارم که بعد۵دقیقه ولش میکنم و میرم سراغ یه کاردیگه.از یه طرف درسای عقب افتاده از یه طرف دیگه تز و شبیه سازی که هیچی ازش بلد نیستم.خدایا خودت درستشون کن به بهترین نحو.

باید سعی کنم آروم باشم.نباید فکر و خیال اضافی کنم.نباید از زندگی مردم برا خودم بت درست کنم.نباید به خودم القا کنم که خسته شدم.باید ادامه بدم.هرچند میدونم شاید سخت باشه شاید حتی نفس گیر باشه ولی بالاخره این جهاد باید از یه جایی شروع بشه.ممکنه تو مسیر راهت خیلی جاها زمین بخوری حتی ممکنه الان یه آدم زمین خورده به حساب بیای ولی نباید که نا آخر عمرت همینطوری بمونی باید بسم الله بگی و بلند بشی مطمئن باش از یه جایی به بعد دستای غیبی و امدادهای الهی میرسن.تو فقط به خدا توکل کن و زندگیت رو به بهترین نحو ادامه بده .در مورد سختی هاش هم نگران نباش اون کسی که این مسئولیت ها رو به تو سپرده خودش از توانایی هایی که در وجودت گذاشته خبر داشته لابد قدرت مدیریتش رو در تو میدیده که تو رو برای این رسالت انتخاب کرده.ترسش رو بذارکنا اینه که یهت آسیب میزنه و شکستت میده هزاران نفر هستن که ممکنه خسته و ناراحت و نالون باشن ولی این وسط کسی پیروزه که بلند بشه و تسلیم نشه.زندگی هه سختس داره اصلا هر لذتی آمیخته با درد و رنجه این خاصیت این دنیاست اگر قرار بود همه لذتا خالص باشن که اسمش دنیا نبود میشد بهشت مهم اینه که تو چطور از کنار این مشکلات عبور کنی و سع یکنی ازشون پل بسازی برای رسیدن به موفقیت.ان شاالله.

پ ن:فکر نکن بقیه هم یلی وضعیتشون از تو بهتره.اونام هرکدوم توی اعماق کراشون که بری به نقاط ضعفشون پی میبری.اعتمادبه نفس داشته باش تو از همشون  قدرتمندتر و هوشمندتری.

خدایا به امید تو

یاحضرت عباس(ع)

یا حضرت ابوالفضل به ناامیدیت توی دشت کربلا امسال ناامیدم نکن...خودت با دستای بریدت گره از کارم باز کن.

پ ن:امام  زمان میفرمایند خدارو به عمه ام زینب قسم بدید که فرج را نزدیک کند.

اللهم عجل فرجه...

درونیاتم

این که احساس کنی دوست داشتنی نیستی و کسی هم نیس که بتونی از ته ته دلت دوسش داشته باشی و مطابق رویاهات باشه خیلی آزاردهنده اس.مورد اول خیلی بدتره.من به تشویق و تمجید زنده ام.حالم خوب میشه وقتی کسی ازم تعریف میکنه.سبک میشم...

دوس ندارم با فرفری توی یه شهر زندگی کنم.اذیتم میکنه.دیشب که داشتم برمیگشتم دم اتوبوس بهش گفتم فلانی درمورد من چی داشت میگفت؟مطمئن بودم که توی اون مکالمه اسم من آورده شده بود حتی با گوشای خودم شنیدم.ولی اون انکار کرد!گفت هیچی و بعدش هم یه قیافه نالون و اخمو به خودش گرفت.دوسش ندارم.دلم نمیخوادباهاش زندگی کنم.دلم میخواد درسم توی این شهر خراب شده به خوبی و زود تموم بشه و برم.واقعا کلافه ام.تمام روان و احساسات منو نابود کرد این آدم...اه.ازش متنفرم.

برای اولین بار توی عمرم تو اینستا به یه پسری که ازش خوشم اومد ریکوئست دادم ولی کصافط اکسپت نکرد!به درک اصلا!

بعضی دخترا چطوری میتونن اینقدر سرخوش باشن؟اینقد راحت و شنگول؟؟خوش به حالشون.کاش من اینطوری بودم.