دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

عنوان ندارم!

زندگیم شده پر از استرس های جور و اجور.دیشب ساعت ۳ خوابم برده صبح هم با این که چند سری ساعت زنگ زد و کلی هم کار داشتم ولی هر بار که چشمام رو باز میکردم دوباره سعی میکردم بخوابم.انگار که یه استرس وحشتناک به دلم چنگ میزد و نمی تونستم بلندشم بیام تو دنیای واقعی!دلم می خواس به خواب پناه ببرم!می خواستم بخوابم که هیچی نفهمم.بخوابم و بیدار شم ببینم همه چیزای ناراحت کننده تموم شده و حل شدن...و نتیجه این شد که تا نزدیکای ۱ خوابیدم!!!!

دیشب حرفام رو رک و راست به فرفری زدم.هرچند د رظاهر قبول نکرد ولی حداقلش اینه که من حرفام رو زدم.احساس می کنم بهترین کار رو کردم.هرچند به قیمت بی آبروییم تموم شد! ولی بهتر از این بود که یه عمر عذاب وجدان داشته باشم و بخوام از اینا حرف بشنوم.به فردا که فکر میکنم دلم میخواد بمیرم.هیچ احساس خوبی ندارم ولی دیگه چاره چیه؟فقط از خدا می خوام هرچی به صلاحم هست اتفاق بیفته و هر چی خودش صلاح میدونه به دلم بندازه و خواسته اینا هم در راستای خواسته من قرار بگیره...

چیزی که ازش مطمئنم اینه که نمی تونن مجبورم کنن.یعنی بهشون اجازه نمیدم.اگه واقعا دیدم شرایط خوب نیس و نمی تونم هیچ جوره تحمل کنم میزنم زیر همه چی.این حق منه که خودم تصمیم بگیرم.به درک که سنم اینه و ...و بقیه چرت و پرتای این و اون.

مطمئنا کاری رو میکنم که دلم و عقلم باهم تاییدش کنن. به امید خدا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.