دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

به دادم برس

بعد از به هم خوردن رابطه با میم ز دست و دلم بدجوری میلرزه.از گند زدن،از سخت گرفتن از تنها موندن و حرف شنیدن.از همه اینا میترسم.امروز برای اولین بار "عینکی" بهم گفت سنت داره میره بالا و الان دیگه خونه پرته!!!لازم نیس بگم که چقدر در برابر حرفش احساس بدی پیدا کردم.هرپند که ته دلم حرفش رو قبول نداشتم.این روزا بدجوری گوششون رو سپردن به حرفای یه مشت خاله خانباجی عوضی که فقط بلدن بشینن پشت سر مردم حرف بزنن.اگه کسی از اینجا رد میشه و این پست رو می خونه این توصیه خواهرانه رو از من بپذیره(وبلاگم پرشده زا توصیه های خواهرانه!)؛ خواهشا خواهشا خواهشا سرتون به کار خودتون باشه.چی کار دارید که طرف ازدواح میکنه یا نمیکنه؟چی کار دارید که میخواید نصیحت کنید که یالا یالا دیر میشه؟؟آخه به شما چه ربطی داره؟برا چی برا مردم نسخه می پیچید که هی یارو،فلانی رو مجبورش کن ازدواج کنه وگرنه روز به روز توقعش میره بالاتر و می ترشه ها!!!!بابا به پیر به پیغمبر اون خودش همه اینا رو میدونه ولی وقتی قسمت نمیشه یا کسی که باب میلش باشه و بتونه جسم و روحش رو در اختیارش بذاره پیدا نشده یا اگرم شده اون رو نخواسته خب باید چی کار کنه؟؟؟؟آخه به شماها چه ربطی داره که فوضولی میکنید؟؟؟

بعد از جریان امیر و میم ز فرفری و شوهرش بدجوری دارن بهم فشار میارن.یه جوری که صدای شکست استخونام رو زیر این فشار به وضوح میشنوم.

از طرفی نمیتونم حرفاشون رو بپذیرم و از طرفی اونقدری هم اعتماد به نفس و دلخوشی توی زندگیم ندارم که بتونم به اون دلخوشیا و اون اعتمادبه نفس تکیه کنم.ناراحتم واقعا ناراحتم.این جریان اخیر و این دعواهای این روزا هم که دیگه داغونم کرده.له له شدم.

دیشب شب خوبی نبود.اصلا انتظار نداشتم اینطوری بشه.هرچند من دیگه به این بدشانسی ها عادت کردم.بعدشم که دعوای مفصلی کردم.مطمئنم که این اتفاق اون اتفاقی نیس که من همیشه دلم میخواس یا حداقل الان اینطور نیس.ولی می ترسم.از پشیمون شدن میترسم.از این که حرفای فرفری درست باشه...البته مطمئنم درست نیس ولی از کجا معلوم که تاریخ تکرار نشه؟؟؟چون واقعا هم اینطور شد!اون دوبار هم تقریبا همینطور شد.شایدخفیفتر بود.البته اینم مطمئن نیستم.ولی برای یه موردش پشیمون شدم.از پشیمون شدنم ترسیدم.برا همین امشب اینقدر خودم رو کوچیک کردم.خیلی شب بدی بود...

از کاری که کردم ناراضی نیستم چون اگه انجام نمیدادم معلوم نبود بعدش چی به سرم می آوردن و چه حرفایی بهم میزدن ولی از خدا میخوام که هرچی صلاحم هست اتفاق بیفته و هر تصمیمی میگیرم تصمیم اینا هم باهاش همراستا باشه.من دیگه طاقت حرف شنیدن رو ندارم.

یادم میاد به روزی که کربلا رفتم.اصلا قبل ترش.زمانی که می خواستم برم.چه فکرایی که نمیکردم.فکر میکردم دارم میرم جایی که نجات پیدا کنم.فکر میکردم یه گشایش خاصی برام ایجاد میکنه.واقعا با چشم دل رفتم نه باپای جسم.این که چقدر استفاده کردم نمیدونم.ولی این رو می دونم که تلاشم رو کردم.ولی...

خیلی وقته که برگشتم ولی هنوز اون معجزه رو ندیدم.اون گشایش رو توی اون زمینه خاص هنوز درک نکردم.حالم خیلی بده...خدایا من کسی رو ندارم به دادم برس لطفا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.