دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

لعنت به تو

امروز روز افتضاحی بود.اون از صبح که سر کلاس همش خوابم میومد اونم از بعد از طهرش که چنتا سوتی ناجور پیش دکتر ی و دکتر ط دادم.از اون بدتر دعوایی بود که دم غروب با فرفری کردم.حالم دیگه داره از این زندگی به هم میخوره.خودم میدونم چه مرگم بود.یاد ۵ سال پیشم افتاده بودم.اون موقع که آقا قد بلنده رو دیده بودم.به فرفری همون موقع ها گفتم این آدم خوبی به نظر میرسه، تحصیل کرده اس خانواده خوبی هم داره بذار حالا که پا پیش گذاشتن باهاشون آشنا بشیم.فرفری پاش رو کرد تو یه کفش که الا و بلا نه!تو لیاقتت خیلی بهتر از ایناس.این نه کار داره نه وضع مالی خوبی دارن(اوضاع اقتصادی باباش پایین تر از متوسط بود).حالا یه فوق لیسلنس داره شق القمر که نکرده!یه سربازه هنوز!هرچی بهش گفتم مسائل مالی برا من مهم نیس،تو به سنش نگاه کن.وقتی اینقدر سنش کمه آخه چه انتظاری ازش داری؟؟؟بهش گفتم من خودمو خوب می شناسم،آدمی نیستم که به راحتی از کسی خوشم بیاد.حالا که از این خوشم اومده معلوم نیس از به قول تو کیس بهتر خوشم بیاد!گوش نکرد و همین باعث بیچارگی من شد.منم تا یه حدی می تونستم اصرار کنم.اگه بیشتراین کار رو میکردم چه حرفا و متلک هایی که بارم نمیکرد!الان خودش خیلی پشیمونه.نه دیگه کیس خیلی بهتری پیدا شد و نه اگه هم پیدا شد اون از من خوشش اومد!اگرم اومد یه ایراد گنده داشت که من قبول نمی کردم.به درک.بذار تو درد خودش بسوزه.اون روز که بهش می گفتم باید گوش میکرد.اون پسر با یه دختر خیلی خوب ازدوج کرد و من هنوز که هنوزه با این سنم آواره و دربه درم.

از سر شب رفتم تو تختم که بخوابم ولی اینقدر حرص خوردم که سرم داره از درد منفجر میشه.هنوز خوابم نبرده...نمیدونم تا کی باید بسوزم؟؟خدا که خدش می دونه اگه دل اون پسر به خاطر رفتار بد ما شکسته باشه من مقصر نبودم.من خیلی بچه بودم تازه نظر واقعی هم مثبت بود.چرا باید به خاط گناه یه نفر دیگه بسوزم؟؟خدایا کجایی؟؟اصلا منو می بینی؟؟

تهران شهر رویایی من

دلم تنگ شده برا پاییز و زمستونای تهرون...برا اون روزایی که امتحانم رو گند زده بودم و حالا با یه عالمه خستگی و یه دل پرمیرفتم امامزاده صالح درد دل میکردم یه چنتا چیکه اشک میریختم و سبک میشدم بعدشم با چشمای پف کرده و دماغی که از سرما نوکش قرمز شده بود میومدم بیرون و راهمو کج میکردم به سمت یکی از آش فروشی های همون حوالی که همیشه بوی آش داغش بدجور وسوسه ام میکرد.یه سطل آش می خریدم و راهم رو کج میکردم به سمت خونه ی خاله!تمام مدتی که توی تاکسی بودم سرم رو تکیه میدادم به شیشه ماشین و به این فکر میکردم که چقدر این شهر زنده اس.چقد رمن دوسش دارم...دلم تنگ شده برا شلوغ کردنای دختر خاله ها و اون چای های همیشه یخ کردشون و اون بخاری تا ته زیاد کنار حالشون و اون کامپیوترشون که توی اون خونه فسقلی صدای آهنگشو تا ته زیاد میردن و شروع میکردن به رقصیدن:))شوهرخاله که تی وی رو روشن میکرد تا اخبار ببینه با خودم فکر میکردم چقدر وقت شده که من اخبار ندیدم؟شاید ۱ ماه بود که حتی تلویزیون هم ندیده بودم!!دلم تنگ شده برا وقتایی که تو مسیر خوابگاه به دانشگاه پاهام میرفت توی برف و با زحمت هن هن کنان اون مسیر سربالایی رو پایین و بالا میکردم.برا اون روزایی که کنار پل مدیریت وایمیسادم و فکر میکردم من چقدر بزرگ و مستقل شدم!چقدر خوبه که به آرزوم رسیدم!فکر میکردم میتونم دنیا رو تغییر بدم:)

خیلی دلتنگ اون روزام.شبای کلاس آزمایشگاه و دلقک بازیای بچه ها  و استرسای من که نکنه آزمایش رو خراب کنم و جلوی پسرا ضایع بشم!شبایی که تا ۹ به هوای درس خوندن دانشگاه میموندیم و چقدر خوب بود..من از تهران خیلی خاطرات دارم.همشون خوب نیستن ولی خیلیاشون هم اینقدر خوبن که وقتی بهشون فکر میکنم ناخودآگاه گریم میگیره.خوب شروع شد خوبم تموم شد.حیف که الان ازش فقط یه خاطره مونده...

چی شد واقعا؟

چی شد که منی که عاشق قده بلند بودم یادم رفت لذتی که راه رفتن کنار یه مرد قد بلند وجود داره رو؟؟

عجب جمله ی قصاری نوشتم!!!!!!

ترجمش اینه که من روزی روزگاری عاشق مردای قد بلند بودم.اصن کنار یه مرد قد بلند می ایستادم ناخودآگاه ضربان قلبم بیشتر می شد!اصن از خودمم بیشتر خوشم میومد!یه جورایی حال میکردم با قد خودم حتی!!!ولی...

امان از روزی که مستر قد بلند وارد زندگی من شد و من فراموش کردم که چقدررر عاشق قد بلندا بودم.اون حس دخترونه یا بهتر بگم کودکانه در من مرد.دلم میخواس برگردم به گذشته بشم همون دخترک عاشق یه مرد قد بلند!با همون هیجانات و احساسات قشنگش.با همون پاکی و نجابتش.با همون حس هاش...

خدایا چی شد که اینطوری شد؟

خدایا نجاتم بده به سمت صلاح

دیشب باز وسوسه شدم و به مستر پیام دادم.از همون پیامای اولش فهمیدم که خیلی سر و سنگین شده.باهام خوب برخورد نکرد.علنا بهم گفت دست از سرم بردار و دیگه چی از جونم میخوای و...!!!خیلی ناراحت شدم.خیلی زرنگه.از یه طرف پس می زنه از یه طرف دیگه این کات شدن رو میندازه گردن من.میگه تقصیره تو بود.تو اعتماد به نفسم رو از من گرفتی تو شرط و شروط الکی گذاشتی.من به تو گفتم اعتماد کن به من بیا ازدواج کنیم بعد من همه اون کارا رو میکنم تو قبول نکردی.واقعا توی اون برهه زمانی من چاره دیگه ای نداشتم.نمیتونستم بهش اعتماد کنم.میدونستم زرنگه و از پس کارا بر میاد ولی مطمئن نبودم که خواسته های من خواسته های اونم باشه. میترسیدم قبل ازدواج ادعای عاشق پیشگی داشته باشه و بعدش همه چی یادش بره.از طرف دیگه به جز همین مساله علاقه، واقعا چیز دیگه ای نبود که خیلی بتونم بهش افتخار کنم و دلم بهش خوش باشه!خیلی از دستش ناراحت شدم.تا نصف شب داشتم گریه می کردم.آدمی که این همه باعث پیشرفتش شدم.هم باعث شدم درسش رو ادامه بده هم خودم و خانوادم کلی بابت کارش بهش کمک کردیم.چقدر چیزا که از قبال من یاد گرفت.حالا اینطوری میکرد.

حالم خیلی بده.دارم دوباره افسرده میشم.از یه طرف فکر میکنم آسمون پاره شده و همین یه دونه آدم عاشق ازش افتاده از طرف دیگم رفتاراش اذیتم میکنه.بازم باهم کل کل میکردیم.هیچ کدوم اشتباه خودش رو نمیپذیره.فقط سعی میکنیم بگیم من توی این رابطه بیشتر متضرر شدم!مخصوصا اونم خیلی مظلوم نمایی میکنه.

قبل از کربلا رفتنم نیت کردم ارتباطم رو باهاش قطع کنم به خاطر گناه ارتباط با نامحرم.خیلی مخالف بود.چند بار پیامای تند عصبانیت فرستاد ولی من گوش نکردم.دیشبم نبایدپیام میدادم خلی اشتباه کردم.

داره ازش بدم میاد...

کربلا نیومده دلتنگتم

به نام حضرت دوست

نمیدونم اثرگریه‌های توی دعای کمیل حرم با صفای امام رضا بود یا التماس های شب قدریا روز عرفه توی حرم حضرت عبدالعظیم یا...؟که برات کربلا رو برام امضا کردن.

فقط اینقدری می دونم که زمانی به خودم اومدم و باورش کردم که از از خواب پریدم و شنیدم که یه صدایی می گفت مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه نجف به زمین خواهیم نشست...اولین بار که نگاهم گره خورد به گنبد امام حسین یه سلام از ته دلم دادم و با چشمای خیس فقط تونستم بگم ممنون که دعوتم کردید...

هرچی بخوام از جزییاتش بگم نمی تونم حق مطلب رو ادا کنم.روزی که بعد از ساعتها انتظار رفتم تا نزدیکی حرم امام حسین رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.فضای معنوی داره که آدم رو منقلب میکنه.حرم حضرت ابوالفضل که دیگه جای خود داره...

شب اربعین دنبال دسته ها راه افتادیم سمت حرم.جمعیت فوق العاده زیاد بود.مداحی قشنگ و سینه زنی مردم اونم توی بین الحرمین دل سنگ رو هم آب میکرد...آدم اونجافقط به خاطر مظلومیت امام حسین و یاراشون گریه نمیکنه بلکه اوج عزت و اقتدار امام رو حس میکنه و وقتی با این مواجه میشه که چطور به ساحتشون بی احترامی شد اون وقته که دیگه خون گریه میکنه...

حرف زیاد دارم.میام سر فرصت...