دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

شفاف سازی!

ای کاش می تونستم تموم حرف دلم رو اینجا بزنم ولی حیف که نمیشه.یه بار توی یه وبی ،توی یه وبلاگستونه دیگه ای این کار رو کردم و یه آشنایی سر و کلش پیدا شد!!!!پیدا شدن اون آشنا همان و ترکوندن وبلاگ همان!!!در یک لحظه سال ها خاطره و درددل دور شد رفت هوا!!!اینه که دیگه خیلی بی پرده نمی نویسم.

از دوستای خوب یکه منو می خونن التماس دعا دارم؛(

الهی و ربی من لی غیرک

هرروز حداقل ۲ ساعت باید بشینم با فرفری حرف بزنم و از معایب میم ز بگم تا دلش آروم بشه.خدایا کیه که دل خودم رو آروم کنه؟؟یا الرحم الراحمین...لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین...

دلم پر از غمه

آغاز ولادت امام عزیزم امام دوست داشتنیم،امام تنها که غمهای  توی دلشون از غم همه ی ماها بیشتره مبارک:)

توی یه همچین روزی حرف از غم و ناراحتی زدن خوب نیس ولی چه کنم که این وبلاگ تنها جایی هست که می تونم حرفای دلم رو توش بزنم.

دیشب با فرفری رفتم  یه ست کیف و کفش شیک خریدم ولی این اولین بار بود که خرید،خوشحالم نکرد.فرفری هم ته دلش خیلی ناراحت بود.از قیافش معلوم بود ولی  سعی می کرد به روی خودش نیاره.نمیدونه که وقتی میگه ف من تا فرحزاد میرم!

از میم ز هم حرف زدیم.کل دیروز رو.اونچه که ته دلم بود رو به فرفری گفتم.قانع که نشد ولی یه کم آروم تر شد.در عوض خودم ناآروم شدم.دوتا حالت کاملا متفاوت دارم.بعضی وقتا با خودم میگم تو که از اول هم از این یارو خوشت نمیومد.یادم نمیره وقتی بهم زنگ زد و صداش رو شنیدم اینقد نحوه حرف زدنش زد تو ذوقم که تا چند ثانیه سکوت کردم.اولین بار که دیدمش احساس کردم خدایاچقدر با عکساش متفاوته!چقدر شکسته و پیر شده!این آخرا هم که از تماس هاش بیزار شده بودم.بعد هم که صحبت از اعتقاداتش شد و فهمیدم که چندان اهل نماز و روزه نیس نه که نخونه ولی خب مقید هم چندان نیس که مراقبشون باشه! حتی یه سری بحثای اعتقادی خیلی ریز هم کردیم که من فهمیدم مشکلش فقط توی نماز و روزه نیست.خب من نمیتونم با هچین کسی زندگی کنم.دلم یه آدم پایه می خواد که علاوه بر داشتن ملاکام وقتی بهش بگم فلانی من دلم گرفته دلم برا امام رضا تنگ شده فوری بیاد دو تا بلیط بگیره بگه یالا جمع کن بریم:)دلم یکی رو می خواد که سال دیگه اربعین بتونم باهاش پیاده برم کربلا:)یکی که به من علاوه بر رشد مادی توی رشد معنوی هم کمک کنه.همراه و هم دلم باشه.نخوام چادر سر کردن و زیارت رفتن و رعا خوندنام رو ازش مخفی کنم.از دیدنش هز(درست نوستم؟!!) کنم:)

اون این شرایط رو نداشت.هرچند بقیه مسایلش اوکی بود.

فرفری میگه تو سختگیری کردی.اینقد گیر دادی که فکر کرد حالا تو آدم افراطی هستی در حالی که اصلا نیستی.آخه این که من از درونیاتم باهاش حرف بزنم و سوال کنم یعنی گیر دادن؟وقتی ازم می پرسه روزه نگرفتن من برات مهمه؟؟الکی بگم نه؟مهم نیس؟؟وقتی از ظاهرش خوشم نیومده باید باهاش بگم و بخندم؟خب بابا منم آدمم.احساس دارم.حیا دارم.چرا اینا رو فرفری حالیش نمیشه؟فقط و فقط به ملاکای مادی توجه داره و لاغیر!

من تنها کار یکه می تونستم بکنم این بود که سوالام رو اینقد ریز نپرسم و خودم رو یه آدم مذهبی جلوه ندم.خب این درسته؟بالاخره که می فهمید!اصلا حتی اگر هم نفهمه.حتی اگه من بتونم مشکلم رو با سنش و ظاهرش توی خودم حل کنم.واقعا بازم ته دلم چرکین بود.بازم با خودم میگفتم تویی که این همه دم از خدا و پیغمبر میزنی چرا اینطوری انتخاب کردی؟یعنی شغل و پول اینقد ارزش داشت که خدا رو بهش بفروشی؟؟؟حالا اگه سنش کم بود و من می تونستم روش اثر بذارم یه حرفی.ولی وقتی اینطور نیست و من مطمئنم که احتمال تاثیر پذیرفتنم بیشتر از تاثیر گذاشتنم هس  دیگه چه حرفی اصن باقی می مونه؟؟؟

به خدا من ادعای آدم خوب بودن ندارم ولی خب نمیتونم تحمل کنم که دلم بخواد یه مراسمی بشه برم مسجدی جایی ولی همسرم که قراره همه کسم باشه نه تنها همراهم نباشه بلکه حتی شاید مانعم هم بشه!هرچند اون آدمی نبود که بخواد مانع بشه ولی...به همه اینا،سنش و ظاهرش هم که اضافه می کردم ناراضی تر میشدم.

خب همه اینا که گقتم حالت اول بود.

حالت دومم  که خیلی اذیتم میکنه اینه که نکنه من اشتباه کرده باشم؟نکنه واقعا اینا ملاکای درستی نیس؟خب شاید من می تونستم اصلاحش کنم.(هرچند هنوزم باور دارم که نمی شد!)شاید اصلا اینطور که من فکر میکردم نبود.شاید اصن اون پیش خدا خیلی مقرب تر از من باشه هرچند که خیلی کارا رو هم نکنه.نکنه من در مورد اون اختلاف سن زیاد و ظاهرش هم حتی زیادی سختگیری کردم؟نکنه به خاطر گناهام خدا نعمت رو ازم گرفت؟؟؟

حالم خیلی بده.مستاصل شدم به معنای واقعی.فرفری همش بهم عذاب وجدان میده و سرزنشم میکنه.

خدایا خودت که از همه چی خبر داری.آخه من چقدر باید این تجربه تلخ برام تکراری بشه؟چقدر مگه توش درس هست که هنوز من یاد نگرفتمش؟می خوای بهم بگی به ایمانت نناز؟می خوای بگی غرور برم داشته و بنده های دیگه ات رو آدم حساب نمیکنم؟؟؟خودت که از ته دل من خبر داری...

آخه مگه من چن وقته که از کربلا برگشتم؟مگه غیر از اینه که متوسل شدم به خودشون؟توسل  مگه به معنی این نیس که واسطه بشن پیش خدا و ازمون دستگیری کنن؟؟خب مگه این دستگیری چه زمانی باید اتفاق بیفته؟؟؟مگه فقط برای روزای خوشی آدمه؟انسان وقتی پاهاش داره میلغزه که بیشتر به دستگیری احتیاج داره.اینطور نیس؟؟؟؟اگه من پاهام لغزید اگه ناشکری کردم اگه نعمت خدا رو پس زدم اگه غرور برم داشت اگه...چرا ازم دستگیری نشد؟مگه میشه شب اربعین اون حال خوش به من دست بده جلوی حرم حسین(ع)گریه کنم و بگم سپردم دست خودتون و ملاکام رو دونه دونه بیارم توی ذهنم و بعد هنوز یک ماه نشده این اتفاق بد برام بیفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط یه توجیه براش دارم اونم این که این اتفاق توش فقط و فقط برای من خیر بوده.صلاحم بوده.حکمت خدا بوده.گرنه باید رخ می داد...اونم بعد اینهمه التماس به خدا

خسته شدم خداااا کی تموم میشه؟

به خاطر سفری که رفتم و زیارت و توسلی که کردم اصلا حتی در مخیله ام هم نمی گنجه که دست خالی برگشته باشم.مخصوصا که این خاندان،خاندان کرمند و اگر کسی رو دعوت می کنن محاله که اشارت و گوشه چشمی بهش نداشته باشن.به قول شاعرتو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد...حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...

تجربه تلخ دیشب و امروز برای بار دهم دوباره اتفاق افتاد.ساعت از ۵ صبح گذشته بود که طبق عادت موبایل افتاده کنار تخت رو روشن کردم تا ببینم ساعت چنده!روشن کردن همان و خوندن اون اس ام اس کذایی از طرف فرفری همان!دیگه خوابم نبرد.از استرس و وحشت داشتم می مردم.طبق معمول همه چیز رو انداخته بود گردن من و یه طرفه به قضاوت نشسته  بود.همونطور با چشمای خواب آلود به میم ز پیام دادم و بعدش دیگه نفهمیدم چی شد.بیهوش شدم و تمام مدت کابوس میدیدم.ساعت حدودای ۹ بود که بیدار شدم  و یادم افتاد که چه غم بزرگی رو دلم سنگینی می کنه.چک کردم دیدم میم ز آنلاین شده ولی پیامم رو نخونده.بعد نیم ساعتش خیلی سرد جواب داد و بعدش هم سکوت و سکوت.همون موقع شصتم خبردار شد که بله یه خبرایی هست!رو رو کنار گذاشتم و با هزار سلام وصلوات ازش پرسیدم که برنامه قبلمون سرجاش هست یا کنسله؟وقتی جواب منفیش رو خوندم دلم  هری ریخت پایین.تو ذهنم داشتم به این فکر میکردم که خدایا آخه چن بار باید این تجربه تلخ برام تکرار بشه،آیا این امتحانه و درسی توش هست که هنوز من یاد نگرفتم؟یا حکمتی پشتشه و کس دیگه ای جایگزینش؟؟...بلند شدم با فرفری تماس گرفتم و قضیه رو نصفه نیمه گفتم و بهش گفتم دیگه منتظر نباشه.معلوم بود که ناراحته.اون نمیتونه غمش رو پنهان کنه.دلکم براش سوخت.بیشتر از اون برای خودم.گفتم خدایا آخه چقدر باید این داستان برای من تکرار بشه؟؟؟درسته که من صلاح و مصلحتم رو از خدا خواستم ولی اونقدر قوی نیستم که بتونم بارهاوبارها این مساله رو تکرار کنم.من مگه چی گفته بودم؟؟؟مذهبی بودن من یعنی اینقدر برات گرون تموم شد؟؟؟؟؟؟خدایا مگه نمیگن اگه نیت خیری برای انسان کرده باشی هیچ کس جلودارش نیس و اگه بخواهی شری به انسان برسه کسی نیس که بتونه مانع بشه؟این آیه ی قران خودته.خدایا خودت نجاتم بده.ای کاش می تونستم اینجا همه چی رو بنویسم.خدایا خودت می دونی ته دلم چیه.یا امام حسین.من زائرت بودم ازت توقع ندارم جوابم رو ندی.دلم خیلی شکسته .نگرانم دوساعت دیگه که فرفری می خواد بیاد چه برخوردی باهام  داره؟خداکنه بازم متهمم نکنه.خدا جون ببین دنیا کارش به کجا رسیده که به خاطر اصرار به دستورات تو بنده هات پس زده میشن.من نمیگم آدم خوبی هستم.نه.گناهان من رو فقط خودت میدونی و بس.تا الان هم آبرو داری کردی.ولی خدا...بده که راجع به نماز و روزه ات حساسیت به خرج دادم و دوس دارم اونم حساس باشه؟ریا راحع به حلال و حروم بودن و مساله(خ) و...

نزدکای ظهر یکی از برنامه های شهیدای مدافع حرم رو دیدماز خودم خحالت کسیدم.اونا به خاطر اعتقاداتشون جون دادن اون وقت من چون به خاطر اعتقاداتم پس زده شدم اینطور عجز و انابه میکنم.من دلم نمیخواد بچم یه آدم لاابالی بشه دلم نمیخواد بی نماز باشه.دلم نمیخوادبی قید و بند و مذهب باشه.دلم میخواد باقیات والصالحاتم باشه.خدایا خودت کمکم کن یا الرحم الراحمین.یا حضرت ابوالفضل من متوسل به شما شدم.خودتون وسیله بشید من دیگه خستم...

اینو گوش بدید:حسین من بیا و این دل شکسته را بخر حسین من مسافر جامانده را با خود ببر...

بی کس

خب از عنوان کاملا مشخصه که در مورد چی می خوام حرف بزنم.بعضی وقتا که البته قابل تعمیم به بیشتر وقتاس حس می کنم هیچ کس رو دور و برم ندارم.یعنی این هیچ کس واقعا هیچ کسه ها!!!!به جز خدا هیچ بنی بشری خیر خواه من نیست.همه به یه لحاظ هایی از قبل من دارن سود میبرن یا حداقل به دنبال سود بردن هستن.ولی من نمیذارم به خاطر سودشون منو فدای خواسته های خودشون بکنن.از این به بعد فقط تصمیمات خودم رو عملی می کنم ولاغیر!