دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

خدایا صلاحم رو از تو می خوام

اینقدر کار سرم ریخته که نمی دونم از کجا شروع کنم؟!باید بشینم یه برنامه ریزی درست و حسابی بکنم وگرنه یهو جمعه میشه و من می مونم و یه عالمه کارنکرده و یه عالمه هم استرس...

این روزا زیاد یاد مستر می افتم.دلم براش تنگ میشه حتی!با خودم میگم ای کاش باهاش تموم نمیکردم.ولی یادم می افته که اون شرایطش جوری نبود که بتونه راضیم کنه.نه که من ادم پرتوقعی باشم نه.دلم میخواس حدااقل در حد خودم باشه ولی این نارضایتی اینقدری بود که نتونم خوبیهاش رو ببینم.نتونم درکش کنم و نتونه درکم کنه.اینقدری بود که ناراحتی از این نارضایتی رو با یه بهانه های دیگه سرش خالی کنم.براش شرط و شروط بذارم و...اونم که نتونست اونا رو انجام بده .اینطوری هردو سرخورده می شدیم.هم من که حقم این زندگی نبود و هم اون که حقش این زندگی نبود...

فرفری

دیشب یه خطر وحشتناک از سرمون گذشت.فرفری مریض شده بود و حالش خیلی بد بود.هممون ترسیده بودیم.فقط خدابهمون رحم کرد.دلم به حالش سوختوباید باهاش مهربون تر باشم هرچند به قیمت اذیت شدن خودم.البته اگه زرنگ باشم میتونم یه جوری مدیریت کنم که هم باهاش مهربون باشم هم خودم اذیت نشم.باهاش نباید بح کنم.باید بذارم غرغرکنه ولی اصلا غرغراش رو نشنوم.راجع به مسائلی هم که میدونم باعث ناراحتی و اعصاب خوردیم میشه نباید باهاش حرف بزنم.

امروز یه تماس داشتم که رفت رو اعصابم.خیلی پشیمونم که داریم توی این شهر زندگی میکنیم.دست من نبود انتخابش.خواست خدا بود دیگه...