دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

لطفا نخونید!

این روزا بیشترین حسی که باهاش درگیرم اینه:حس خجالت زدگی!!!!

خانواده من به من اون طور که باید و شاید یاد ندادن که اعتماد به نفس داشته باشم.با این که دارایی های زیادی توی وجودم بود ولی همیشه یه حس خودکم بینی داشتم.همیشه که نه!توی دوران دبیرستان خوب بودم ولی بعد از اون دیگه نه.همین کمبود اعتماد به نفس باعث شد که من همیشه استرس داشته باشم همیشه نگران باشم همیشه افکار منفی داشته باشم.اگه احیانا کسی از اینجا رد میشه که تربیت یه کودک بر عهده اش هست اینو به عنوان یه نصیحت خواهرانه ازمن قبول کنه.هیچی مهمتر از این نیس که به یچتون یاد بدید اعتماد به نفس داشته باشه.تمام گرفتاریای من توی زندگی ناشی از همین مساله اس...

علاوه بر اون خود اطرافیانم هم منو خیلی سرکوب میکنن و چون اعتماد به نفس ندارم کوچکترین حرفشون برام میشه یه پتک که قشنگ میخوره وسط سرم!!!

مثلا همین بحث مربوط به آشنایی هایی که داشتم.خب خیلی وقتا شده که من پس زده شدم.ولی مگه ممکنه که توی همشون من مقصر بوده باشم؟؟واقعا آدم چقد رمگه میتونه بد باشه و بد عمل کنه که اینقدر تجربه بد توی این زمینه داشته باشه.اونم وقتی که هرچی فکر میکنی یادت نمیاد که چه حرف بدی زدی یا چه کار بدی کردی که طرف مقابل تو رو نخواسته؟؟؟امروز راجع به یه قضیه ای با فرفری حرف میزدم که یهو برگشت گف راسی از فلانی چرا خبری نشد؟؟؟منم ناراحت شدم ولی توی خودم ریختم و با خنده گفتم من چه میدونم!!!حالا تو غصه نخور!بعد برگشته بهم میگه آخه ما از این مدل تجربه ها زیاد داشتیم!!!خیلیا بودن که رفتن پشت سرشون هم نگاه نکردن...واقعا از حرفش قلبم شکست.مگه من به اون آدم چی گفته بودم؟؟جز این که صادق بودم و هرچی گفتم از روی صداقتم بوده؟؟چقدر این روزا صداقت بی ارزش شده.مردم دوس دارن که بهشون دروغ بگی!الکی بگی من خوبم من عالیم من همه خصوصیات مثبت رو دارم...

بعضی وقتا فکر میکنم بهترین روزای جوونیم رو به خاطر این مسائل ازم گرفتن.برای یه دختر خیلی خیلی سخته.بدتر از اون وقتیه که هیچ حامی نداشته باشی.اتفاقا داشتم این سریال جدیده رو میدیدم.به فرفری گفتم این دختره یکتا با این که کاری کرده که اشتباه بوده ولی خانوادش پشتش دراومدن بش گفتم اگر خدای نکرده من جای اون بودم هیچ کس رو نداشتم...هیچی نگفت.به من میگه تو زودرنجی.آره من زودرنجم چون رنج کشیده ام.چون خیل یخیلی آسیب دیده ام.چون به اندازه دو برابر سنم حرص خوردم.به نظر من دروغه که میگن هرچه مرا نکشد قوی تر م میکنم.من قوی تر نشدم اتفاقا شکننده تر شدم.مثل یه چینی بندزده...

خدایا این روزای سخت کی تموم میشه؟؟خیلی از مشکلات و سختی هام رو تو میدونی که من اینجا نمیتونم بگم.ولی فقط تویی که از ته ته دل من خبر داری.دیشب منو دیدی که سرمو بردم زیر پتو و با اشک گفتم میخوام برگردم پیش خودت اینجا خیلی سخته؟؟؟؟؟ازت خواهش میکنم  گناهامو ببخش و برم گردون.من نمیتونم دیگه تو یاین دنیا زندگی کنم.خیلی روم فشاره.چراآدمات اینقدر بدن؟؟چرا هیچ کس به کس دیگه رحم نمیکنه؟چرا همیشه به خاطر کار نکرده مواخذه میشم؟؟چرا کسی نیس که منو بفهمه.درکم کنه؟؟؟من از این دنیا خسته ام.خدایا به همین راهی که عازمش هستم منو  ببیر پیش خودت.با شهادت.با آمرزش.این دنیا دیگه برا من لذتی نداره.هیچ لذتی...


نظرات 1 + ارسال نظر
Saba شنبه 15 آبان 1395 ساعت 19:19 http://Kojastkhaneyebad.blogsky.com

من میفهمم تو چی میگی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.