دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

از دستش دلم خونه

شهری که توش زندگی می کنم رو دوس ندارم.از این که در کنار خانوادم زندگی میکنم راضی نیستم.دلم میخواس مستقل باشم زندگی خودم رو داشته باشم.امروز برای اولین بار الف شین رو دیدم.به نظرم بچه بود ولی باهاش بهم خوش میگذشت.یه جورایی ازش خوشم اومد ولی مامان طبق معمول مخالفه.میگه سطحش پایینه خوب نیس.کلی باش حرف زدم آخرشم بهم گف من برادرت رو از ته دل دعا میکنم ولی تو رو نه.از تو راضی نیستم.مهرت به دلم نیس!!خیلی دلم سوخت.چقدر جای بابا خالیه.ای کاش الان اینجا بود.خداسایه همه پدرا رو برا دخترا حقظ کنه.از حرفش به قدری ناراحت شدم که الان دارم با اشک می نویسم.از 7 روز هفته 6 روزش یا قهره یا باهام دعوا میکنه.همش بهانه میگیره.همش بهم ایراد میگیره و اعتماد به نفسم رو می گیره و شخصیتمو له میکنه.چن سال پیش از یه نفرخوشم اومدمخالفت کرد تا چن سال حسرتش رو میخوردم.حالام دوباره.خدایا من دارم از تنهایی میمیرم.یه هفته دیگه عروسی دوستمه و من از الان غصه دارم که چطور باید برم.چرا من نباید به شریک آینده ام برسم؟ای خدا خودت پشت و پناهم باش.از یه طرف بهم  گیر میده چرا ازدواج نمیکنی از یه طرف هم خودش مانعم میشه.ازوقتی که حرف کربلا شده دارم بهش میگم منم میام باهاتون ولی مخالفت میکنه.امروز زنگ زد به مسئول کاروان جلوی من که مطئن بشم اسم منو ننوشته.بازم خیلی ناراحت شدم گفتم امام حسی اگه خودش بطلبه وعوتم میکنه بقیه که عددی نیستن...

خجالت می کشم

از این که تا این سن نتونستم کسی رو انتخاب کنم که تا آخر عمر باهام باشه یا اگه انتخاب کردم نتونستم نظر اونو جلب کنم،از خودم و خانوادم خجالت میکشم.خدایا  به حق امام جواد علیه السلام بخت همه مجردا رو به فضل و کرمت باز کن.آمین یا رب العالمین

دلم شادی می خواد

دلم برای وبلاگای قبلیم تنگ شده.مخصوصا این آخری که زدم ترکوندمش.تمام زندگیم تمام احساساتم همه ی غما و شادی هام توش بود.چه شبایی که با اشک توش نوشته بودم.چه روزایی که خندون بودم و نوشتم.هرچند در مقایسه با روزای غم و غصه تعدادشون خیلی کمتر بود.این آخرا دیگه بهم انرژی منفی میداد.می ترسیدم کسی من و بخونه.من و بشناسه.کمااینکه یه بار هم  این اتفاق افتاده بود.اون وبلاگ همدم روزای تنهایی من بود...

دلم میخواد از این تنهایی بیام بیرون.درسته دانشگاه میرم.درسته پیش خانوادم هستم.ولی خیلی تنهام.دوستای زیادی دارم ولی رو هیچ کدومشون نمیشه واقعا اسم دوست گذاشت.همشون وارد دنیای متاهلی شدن یا خارج از کشورن و دیگه دسترسی بهشون به این راحتیا نیس.دلم یه تحول خیلی مثبت توی زندگی میخواد یه چیزی که از ته ته دلم شادم کنه...

متنفرم ازت مصی!

فردا ارائه دارم هنوزم اسلایدام و درست نکردم!!!استرس دارم ولی دارم سعی میکنم بهش غلبه کنم.این روزا با کوچکترین حرفی به هم می ریزم.مصی امروز بهم گفت برادرت گفته خوشم نمیاد این با این پسره این همه چت میکنه!!!!داشت منو میگف!!!دیگه دارن حالمو به هم میزنن!اگه میخوان که پاشن برن عقد کنن دیگه!!نمیدونم اینا واقعا حرفای برادرم بود یا حرفای مصی که داشت از قول اون می گفت؟!بعید نیس که خود برادراینا رو گفته باشه ولی مصی هم خیلی بدترش کرد.واقعا ناراحت شدم.از لحنش و از تهمتش.یه وقتایی با خودم میگم تا کی دیگه قراره تو این خونه بمونم و این حرفای شیش من یه غاز رو بشنوم؟!!دلم برای استقلالی که قبلا داشتم خیلی تنگ شده.مصی با این حرفاش باعث میشه ازش کینه به دل بگیرم.حتی اگه قصدش خیره بازم نباید اینطوری به من تهمت بزنه.اون که در جریان جزییات روابط من و محمدهست.خودش باعث شدمن به محمدنزدیک بشم.حالاخودش میاد منو مواخذه میکنه؟!!بعضی وقتا با خودم میگم خداخیلی ستارالعیوبه.خیلی صبوره.اگه اینطور که بنده هاش همدیگرو له میکنن میخواس آبروریزی کنه که دیگه فاتحمون خونده شده بود.خلاصه که از مصی دلگیر شدم.بعضی وقتا خیلی ازش بدم میاد.دیگه دلم نمیخواد باهاش توی یه خونه باشم.خدایا خودت یه کار ی کن برم از این خونه راحت بشم مخصوصا از شر مصی...

مبارکاباشه:)

سالروز ازدواج حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع) را تبریک میگم.به حق این شب عزیز ان شااالله هرکسی به نیمه گمشده زندگیش نرسیده به زودیه زود برسه...

انتظارخیلی سخته.وقتی منتظرنیمه گمشده اتی اگه یه ذره بشینی به منتظرای واقعی این عالم فکر کنی میبینی یه نفرهست که از همه عالم منتظرتره...اللهم عجل علی ظهوره