دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید.آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...(بیادیگه!:D)

پشیمانی

اگر به گذشته برمیگشتم بزرگترین اشتباهم که تاثیرمستقیم روی ازدواجم داره رو تکرار نمیکردم.اون موقع که به خودم خیانت کردم فکر اینجاهاش رو نمیکردم.اون موقع که به بهانه ی ناراحتی و ناکامی کارایی کردم که مثل سگ پشیمونم از انجام دادنشون.البته این دیدگاه مزخرف رو قبل از اون اتفاقات هم داشتم.شاید خیالپردازی ها و تفکرات رویایی چرت و پرت درون ذهنم من رو به این روز انداخت.تفکراتی که با واقعیت فرسنگ ها فاصله داره.اونقدر این تفکرات رو بال و پر دادم و شاخ و برگشون دادم که برام شدن مایه عذاب!درحالی که توی واقعیت اون تفکرات نبود یا اگرم هست دستیابی بهش خیلی خیلی سخته.فقط توی کل زندگیم دوبار موقعیتی شبیه اون تفکرات برام پیش اومد که یکیش منو نخواس و یکی دیگه هم فرفری نذاشت.شاید حق داشت نمیدونم.شاید حق داش فکرکنه که این دختر تازه ۲۱ رو تموم کرده و وارد ۲۲ شده و وقتی اینقدر مورد توجه همه هست چرا باید بذارم بره با کسی که از پس خرج یه سفرساده زیارتی هم به سختی برمیاد!کسی که کار هم هنوز نداشت!نمیدونم شاید محسناتش رو ندید ولی هرچی بوده گذشته و این وسط فقط من موندم .یه آدم حسرت زده و ناکام...

وباز هم ناله هایش!

فرفری امشب زنگ زد به خانوم (ش).تلفن رو آیفون بود و من حرفاش رو میشنیدم.اون بنده خدا خیلی مودبانه حرف زد و حرفاش اصلا خاله زنکی نبود ولی فرفری سر درددلش باز شد و طبق معمول شروع کرد به گله و شکایت  و همه ی ناله هاش هم آخرش ختم میشد به من بیچاره و این مساله ازدواج نکردن من!!!

تلفنش که تموم شد با خنده و شوخی ازحرفاش گذشتم ولی معلوم بود که ناراحته!بعد یه ساعتش رفتم سراغ گوشیش و یه ذره مسخره بازی دراوردم که طبق معمول ناراحت شد.هرچن من خیلی صبوری کردم و این بار اصلا باهاش بحث نکردم و اومدم توی اتاق خودم ولی قلبا ناراحت شدم.نمیدونم این اوضاع تاکی میخواد ادامه پیدا کنه؟؟ناشکری خدا رو نمیکنم خدایا ۱۰۰۰ مرتبه به درگاهت به خاطر همه نعمتات شکر...

وقت!

تمام وقتم داره به بطالت میگذره.با این که خیلی کار دارم و الان باید انجامشون بدم ولی همیشه یا توخونه خوابم یا دارم تی وی میبینم یا پای نتم یا در حال حرف زدن و احیانا دعوا کردن!!!ای کاش میتونستم این چهارپنج روز رو خوب استفاده کنم.از آخرین امتحانم ۱۳ روز میگذره و فقط ۵ روز تا پایان تعطیلات مونده.خداییش بعد اون همه بی خوابی کشیدن و استرس حق داشتم حداقل ۱ هفته استراحت کنم ولی یه هفته بیشتر از حقم این کار رو کردم!خداکنه بتونم این چندروز رو استفاده کنم تا حداقل یه کم جبران بشه!

خدایاهرچی تو صلاح میدونی همون رو میخوام

بعد از ۱۰ روز بخور و بخواب این این اولین روزیه که صبح یه کم زودتر بیدار میشم.ساعت ۱۰ دقیقه به ۸ بود بلند شدم که یهو یادم افتاد باید انتخاب واحد کنم!!!خداروشکر بدون دردسرانجام شد.بعدشم یه چای و دوتا شکلات خوردم و گفتم دیگه بشینم پای کارام.تا آخر هفته هم باید پروژه دکتر ی و هم پروژه دکتر الف رو باید تحویل بدم.

دیشب تا نصف شب با مستر پیامک میدادیم.از وقتی اون اتفاق برا مادرش افتاده احساس می کنم نباید تنهاش بذارم.هرچندمیدونم دارم اشتباه میکنم و بازم درگیراحساساتم میشم ولی دیشب واقعادلم براش سوخت.پای درددلش گریه کردم.ازبعضی اخلاقاش خیلی خوشم میاد.برام خیلی جاذبه داره هرچندمیدونم مردزندگی من نیس!شایدم باشه ولی اگه قرار بود بشه تا الان شاید میشد!خودش صراحتا گفت فعلا با درگیری که برام پیش اومده به تنها چیزی که فکر نمیکنم همین مساله اس و حتی گف یه جورایی قیدشو زدم!کاملا مطمئنم که بازم دارم به خودم ضربه میزنم ولی چی کار کنم؟این دل لعنتیم میسوزه...


خسته ام

وقتی ساعت ۲ نصفه شب میشینی تنها توی اتاقت و دعا کمیل رو دانلود میکنی  و زار زار گریه میکنی...وقتی کف اتاقت پرمیشه ا زدستمال کاغذی خیس...وقتی یادت می افته که دوباره امیدت ناامید شده...وقتی به این فکر میکنی که فردا با یکی از دوستات قرار بذاری بری بیرون تا یه کم حال و هوات عوض بشه ولی یادت می افته که همچین کاری رو چند روز پیش کردی و هیچ کس قبول نکرده!...وقتی یادت می افته ناخواسته بازم دل خانوادت به خاطر ناکامی تو شکسته شد...وقتی حرفای پشت تلفن پ یادت می افته که برای هزارمین بار سنت رو یادآوری میکنه...وقتی به این فکر میکنی که هزارتا کار عقب افتاده داری و چن روز دیگه دوباره دانشگاهت شروع میشه بدون این که تو دلت خوش باشه...وقتی  یاد ناتوانی هات می افتی...یاد بی کسی هات...یاد این که بازم انتظارو انتظار و انتظار...واین انتظار لعتنی...

خدایا ....

خسته ام...از همه چی...